نگاهی به کتاب بوفت پلنگ

ساخت وبلاگ

نگاهی به کتاب شعر بوفت پلنگ: حیات قلی فرخ منش(ثریا داودی حموله)

شاعری ایستاده بر ارتفاع حماسه های بومی

 

بوفت پلنگ همان خیمه ی چهل بند اجدادی است که از بوی خوش چویل و آویشن و ریواس گرفته تا گهواره مرد خیزان سخن می گوید. در این کتاب گوئی نبض کلمات زیر پوست من و شما می زند. بیزاری شاعر از فردای نیامده است. امروز باید گفت؛ زیرا گوش تاریخ بدهکار حرفهای شاعران است!

از امروز با وجود  «بوفت پلنگ» ، فرخ منش را با کلامی به یاد می آوریم که نامش شعر است.:

«من خون سرنوشتم را به رگ قلم می ریزم/ غم دنیا هعمیشه با من است»ص 15

حدود چهل درصد از واژگان قومی،قبیله ای استفاده می کند که به حق خوش نشسته اند. فرخ منش هم صدای قبیله خویش است. وزن شعرش درد و رنج قبیله ای است که تاریخش از حماسه زاده می شود و حماسه اش از درد... او رنج سروده های خود را از لایه های مختلف فرهنگی زنجیر وار عبور می دهد و اما برای «نسل رانده از چویل»ص53 فقط دلهره ها و حسرتها مانده اند:

«هر صبح از دلهره فرمان می گیرم/ شبانگاه گیسوان اندوه را شانه می کشم/ با باد سخن می گویم/»ص 27

او زمانی امیر زایش صبحگاهان بود. اکنون گریه امانش نمی دهد... گوئی میراث مادان مویه نشین فقط به او رسیده است و بس. از بند بند شعرش صدای گریه می آید. ایل در محاق مویه است و حتی درختانش می گریند:

«درختان طعم گریه می دهند»ص 47

خاک عقیم شده است. شادیها به دیاری دیگر کوچ کرده اند. سیستم ایلی- قومی از بین رفته است. گیسوان بلا زده بسیارند. ماه هم که زمانی به شمیم گیسوان دختران مینا بنفش آشفته بود اکنون حاشیه نشین شده است. شعر فرخ منش صبغه ی اقلیمی- ایلیاتی دارد. او تصویر گر دنیائی است که مردمش داس را با واژه کندم ستایش می کنند و همه از بلوط به عمل می آیند. دنیائی که زیر گام سوارانش کوچک بود. شاعر میراث دار نیاکان است. ستایشگر قوم و قبیله ای است کخ جزء همین هفتاد و مله است. از همه یادها و بیدادها نامی بیش نمانده است.دیگر کمیت و برگ و زینی نیست. آئین ها و سنتها منجمد شده اند. مردم دل  برشته و نامرادند. دیگر از عظمت نگاه ها خبرب نیست و باور انسان چقدر مشکل است؛ زیرا نان مجال باور را از ما گرفته است !! فرخ منش از روزگار سرد و سرما زده می گوید:

«نه سمی گلوی زمین را می درد/ نه نعره ای از جا می کند/ نه اسبی کتل می گردد/ نه گیسوئی بریده می شود»ص 56

ما بر گرده زمین سنگینی می کنیم،حتی بلوط را دیگر سایه ای نیست. داغ ها چقدر عمیق اند. از تاریخ دررد و داغ ها می گوید. تاریخ بر پیشانی پدرانش داغ های زیادی حک کرده است. داغ تفنگ.. داغ اسبان بی سوار..داغ وارگه های تهی از سیاه چادر.. داغ لچک و میناهای پر از ستاره...

«چه کهنه می گفت دالو/ در سرزمین من نرینه ای نماند/ که چرم گاوی حلال کند» ص 11

فرخ منش از آن «راز مگو» می گوید:

«بر زخم های دلم گره زنید/ تا بیگانه در آغوش خویش نمیرم/»ص 12

گاه بستری لطیفی برای گوشی شنوا می گسترد:

«شاعرانه بیا/ همولایتی/ تا کلام را تسبیح کنیم/ و دنیا را به فال نیک بگیریم»ص 21

فرخ منش در کتاب بوفت پلنگ نشان داد باید«پیشتاز طبقه ی خود بود _ مایا کوفسکی» رنگ و بوی دنیای شعرش عینیات اوست. شاعر متعهد است. تعهد اخلاقی و فرهنگی در قبیله خود دارد. عاطفه اش گسترده تر از تخیل است. نگاه اش را در مویه های این و آن شستشو داده است.او همه ایل را زیسته است. همه ی دلهره ها و حسرت ها را با مشک «خدابس» نوشیده است.

« چقدر خنده ها/ گریه ها/ گورها به هم شبیه اند/ماه منظرا/ دلم کل بال رودخانه می خواهد و/ سایه گردو...»ص69

و او حسرت می خورد. حسرت روزهائی که رفتند. شاعر در داس روزگار درو شده است و در فصلی سردتر از فصل فروغ قرار گرفته:

« ای هیمه های ولایت مرا در یابید/ از سرما نمیرم» ص14

شعر فرخ منش اشاره است. او با یک کلمه تصویری به وسعت همه آبی ها ارائه می دهدو واژه های نظیر  دالو، کِل،گَلال، نِکار،وُرزا، مندیر، گدار، ش.گار، شوگار، هیجار... که دنیای پر اتز حرف و حدیث اند و با استفاده از اصطلاحات بدیعی نظیر تش به توشه مردان شش پری، گلال نامرادی، گرز کش، خیمه چهل بند اجدادی، سهند نازای دل، برادر بی بهرم ورزا... و همچنیم اشاره به آئین ها و سنت های گیسو بریدن،کتل بستن، ساز چپ.. که همه ریشه در باورهای اعتقادی قبیله زاگرس نشین دارندو.

«این گونه/ یقه دریده/ در عزای بنفشه ها منشین»ص 21

«اینک شب برانی چراغ به دست/ به چوپی رقص قبیله می پیوندند.»ص 23

«مگر چه بوده ایم/ حسرت به کولانی/ که خسوف را به طبل/ از بلندای بی بختی می راندیم» ص 35

و اشاره مکرر به ماکن های جغرافیائی که وقایع تاریخ در آنجا ها رخ داده است؛ کوه منگشت، قلعه تل ایذه، چغاخور، مال میر... همه و همه این ها نشان می دهند که شاعر به «کلمه» بیشتر توجه دارد و زبان محاوره شکل گفتار را به نوشتار نزدیک و گاه منطبق کرده است و همچنین نوستالژی ولایت نگری از شعرش موج می زند. کلمه ها به وسیله استعاره و تمثیل های فراوان رنگ آمیزی می شوند و دست شاعر در امر استعاره بلند بلند است. ناگفته نماند پنجره ای که فرخ منش به روی من و شما باز کرده است. در سایه روشن است. وی با تلفیق زبان امروز و دیروز بر «بندها» بخیه می زند... و زیر بنای بالفت شعرش را همین بندها تشکیل می دهند.فرخ منش در پی آن نیست که جهان دیگر بسازد زیرا این جهان از پیش بوده و فضا سازی شعرش فضای ایلی است. و انسان از بعد«دردهای تاریخی» مطرح  می شود. به هر حال شعر او پل ارتباطی شعر نو و فرهنگ بختیاری است . او می خواهد ازاین رهگذر خورشید را بر شانه های ایل بنشاند. همچنین رگه های طنز تلخ در شعرش به وضوح دیده می شود:

« نوبتی نمانده/ مگر آسیاب بالا»47

« چه تماشائی داشت ورزا/ وقتی سرما را در آخور زمستان می خورد/ هیچ مشکی قلپ هایش را شماره نمی کرد» ص33

« سهم ما از این عمارت جنبان/ شاه داروئی بود/ که دایگان به خوردمان می دادند» ص 12

« نران را می دوشند/ امورشان را می پرسند» ص 68

به زعم من خانه ای که فرخ منش ساخته شبیه  همان چهل بند اجدادی است... و مبرک باد دارد. و اما بوفت پلنگ را اگر همان سیاه چادر یا«خیمه چها بند اجدادی» فرض کنیم، که رکن اصلی یک خانواده بختیاری است. در بعضی موارد به میخ و طناب های محکم بسته نشده است. و یا اگر بسته شده بندها در جای خود نیستند.گاه زائید و گاه در حد شعارند. درربیشتر جاها شاعر بی گدار به آب زده و یا با  بندهای از هم پاشیده مواجه هستیم.گاهی شاعر وامدار مستقیم تصاویر کلامی- گفتاری- شنیدار فرغ فرخزاد و سهراب سپهری و قدرت کیانی و هوشنگ چالنگی و هرمز علیپور... است:

«زندگی شیون خشکی است/ که مردمانش تنها به حاملگی یخچال ها می اندیشند» ص34

«یادش به خیر/ دراز دره ها را/ لطف علف پر می کرد»ص 45

« ای دیوارهای شهر. قدمتان حاشائی است/ ورنه این همه زاغ/ از کبوتر چه کم داشتند»ص53

«خواهرم سلطانه دشت بود/ و ساقه های گندم را یکی یکی شیر می داد»ص 58

و مواردی از این قبیل...

در ضمن گاه به بندهای از هم پاشیده مواجه هستیم؛ که گوئی دستی«خود خواسته» از هم پاشیده است. که آدم«زِل کور» هم آن را می بیند. و انسجام کلامی در بندها وجود ندابرد و این کوتاهی انتشارات است و موارد دیگری هم از خیمه چهل بند اجدادی که میخ و طناب ندارد و به قول فروغ«حق با کسی است که می بیند» با این اوصاف از شعرش می توان فهمید که هنوز دل عاشقش بوی«چویل» می دهد ...

 

«بر زخم های دلم/ گره زنید/ تا بیگانه در آغوش خویش نمیرم/ و پژواک دلم/ خوشه/ خوشه های خونی باشد/ که زنگار گونه های زنان قبیله ام را بزداید/ میراث من داس سرخی است/ که بر نای دودمانم کشیده اند»ص12

(چاپ شده در هفته نامه ی فجر. سه شنبه 26 شهریور 1381/ شماره 358/ سال هشتم

قلعه تل...
ما را در سایت قلعه تل دنبال می کنید

برچسب : قلعه تل,حیات قلی فرخ منش,شاعر بختیاری, نویسنده : اسماعیل farokh بازدید : 1817 تاريخ : يکشنبه 29 تير 1393 ساعت: 19:53